آدمیزاد است که گاهی دلش
برای هیچ کس تنگ نمی شود!!!!.
دلش و دستش به نامه نگاری هم نمی رود
و حتی شاید از احوال پرسی ها هم
چندان خوشش نیاید
مریض نیست این آدمیزاد!!!
هوای دلش خالی شده
انگار درکویری ست که هیچ کس
تابه حال ساکنش نشده
و نه اوکسی را دیده
ونه هیچکس او را
آدم مگرمی شود کسی را که ندیده به یاد بیاورد؟!
جز ذاتِ حقیقی اش را.
صفحه ی کتابِ زندگی م خالی شده
از آدمهایی که روزی بودند
و حالا دیگر باید به نبودن تک تک ِشان
خو گرفت!
بااین تفاوت که حتی اینجا دیگر مادری هم نیست
تا چشم هایت را به نگاهش بدوزی
و جز او کسی را نشناسی.
و تو بگو نوزادِ تازه متولدِ بی مادر
به کجا می رسد آخر؟!
به همین نقطه رسیده ام
که دوست دارم هیچ کس را نشناسم از این دنیا
چشم باز کنم
و تنها تو را بشناسم
بارفتنِ تو گریه کنم تا جایی که سیاه شوم.
برگردی و برداری این طفلِ بی نوا را
و آرامَش کنی
و از جانت برایش مایه بگذاری
چنان که مادرم اینگونه کرد!.
به کم سو شدن چشمهایِ مادرِ عزیزتر ازجانم قسم
به کم شنوا شدنِ شنوایی اش قسم
به سفید شدن تمامی تارهای سرش قسم
به تَرَک های پاشنه ی پایش قسم
به چین و چروک های چهره اش قسم
به اشک های پنهانی اش قسم;
که من
تو را بیشتر از مادرم دوست دارم
که من
تورا بیشتر از مادرم کم دارم
که من
همیشه حسرتت را دارم
که من
همیشه فدایِ محسنت هستم
که من
همیشه به نامِ بی نشان هستم
سَری بیا ;به کویرِدلم بزن مادر
دلم گرفته دوباره
به یادِ شش گوشه!
#یا_زهرا_سلام_ الله_ علیها
#یا _حسین_ جان
#اللهم _عجل_ لولیک _الفرج
درباره این سایت